روزی می رسد که تنها برگ برنده ات
دل می شود ولی تو دیگر حاکم نیستی
چه بد دردیست ...
بزرگ شدن دردهایت، قبل از خودت...
گاهی وقتا نمیدانم از دست داده ام یا از دست رفته ام...
کاش میدانستی …
که جهـانم بی تو الف ندارد … !!!
نمی دانم چرا چشمانم گاهی بی اختیار خیس می شوند،میگویند حساسیت فصلیست،آری من به فصل فصل این دنیای بی تو حساسم.
داستان غریبی ست ... دستی که داس را برداشت، همان دستی ست که روزی گندم را در مزرعه کاشت...
نکند یوسف عمرم رود از مصر خیالت ، باز آواره ی تنهایی چاهم بکنی!
در سایه دلشکستگی پیر شدم
غم خوردم و با غمت نمک گیر شدم
تا امدم اشنای قلبت باشم
گفتی که من از غریبه ها سیر شدم ...
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در 20 / 12 / 1391برچسب:
,
ساعت 3:43 توسط میثم
| يک نظر