باران که میشوی
خدای همه میشوی
یک شهر در تبسمت پرسه میزند .
در خواب دشت آسمان
ماهور خواندهای ؟!
آقا گمانم من شما را دوست...
حسی غریب و آشنا را دوست...
نه نه! چه می گویم فقط این که
آیا شما یک لحظه ما را دوست؟
منظور من این که شما با من...
من با شما این قصه ها را دوست...
ای وای! حرفم این نبود اما
سردم شده آب و هوا را دوست...
حس عجیب پیشتان بودن
نه! فکر بد نه! من خدا را دوست...
از دور می آید صدای پا
حتا همین پا و صدا را دوست...
این بار دیگر حرف خواهم زد
آقا گمانم من شما را دوست...
همهی آنهایی که مرا میشناسند
میدانند چه آدم حسودی هستم ؛
و همهی آنهایی که تو را میشناسند ...
لعنت به همه آنهایی که تو را میشناسند !
بی آنکه بوی تو مستم کند
تا ده میشمارم
انگشتانم گرد کمرگاه مدادم تاب میخورند
و ترانهای متولد میشود
که زادهی دستهای توست
شاعرم
به از تو سرودن معتادم
هزار ساله که رفتی، من هنوز پشت شیشهام
موهاتو باد برده، عطرش جا مونده پیشم
حال و روزم خوبوخوش نیست
بیتو ناآرومم
به یادت که میافتم، نگرانت میشم ...
اگر میخواهی نگهام داری دوست من
از دستم میدهی
اگر میخواهی همراهیام کنی دوست من
تا انسان آزادی باشم؛
میان ما همبستگی از آنگونه میروید
که زندگی ما هردو تن را
غرق در شکوفه میکند ...
قاصدکی روی سنگفرش خیابان
در انتظار یک دست، یک فوت
اینهمه رهگذر !
کسی پیامی ندارد برای کسی ؟!
قصهی این همه تنهایی را
قاصدک به کجا خواهد برد ؟
هزار بار و هرگونه راه بیفتم به هم نمیرسیم ،
هزار بار از هر جا .
در هندسهی عشق
خطها
یا متوازیاند یا متقاطع ،
یا تنها رها در هوا …
نظرات شما عزیزان:
+ نوشته شده در 20 / 12 / 1391برچسب:
,
ساعت 1:24 توسط میثم
| نظر بدهيد